روزی، روزگاری در یک باغ بزرگ، گوجهای بود به نام «تپــلی». تپلی هنوز یک گوجه سبزِ نرسیده بود.
اما پس از مدتی، رسید و رنگِ سرخ گرفت. او از بوته گوجه پایین آمد. اما به محضِ پایین آمدن، زاغ سیاهی او را برداشت و با خود به لانه اش برد. جوجههای زاغ به او نوک میزدند. تپلی قبل از این که سوراخسوراخ شود، از آن درخت روی درختِ دیگری پرید و از آن پایین آمد. وقتی پایین آمد، تازه متوجه شد هنوز در همان مزرعه گوجه است. پس آهی کشید و گفت: «اینم از اولِ زندگی ما!» چند دقیقه بعد، مردی به تپلی رسید. او را برداشت و در یک سبدِ گوجه انداخت و به مغازه برد. خانوادهای، آن گوجه و گوجههای دیگر را با خود بردند. مادر خانواده، تپلی را برداشت و شست. او میخواست با تپلی سالاد درست کند! تپلی که این را فهمید، قِل خورد و افتاد توی سینک، بعد هم از پنجره به بیرون پرید. او حالا تقریبا لهیده شده بود! اما باز لنگلنگان خود را به باغچهای در همان نزدیکی رساند و در کمال تعجب، گوجه دیگری دید که زیر برگی پنهان شده. آن ها به هم سلام کردند و با هم آشنا شدند. آن دو دوستهای خیلی خوبی شدند و روزهای طولانی در کنار هم بودند.
نویسنده و تصویرگر: علی ابراهیمی. 10 ساله
5 فروردین, 1401 19:2